امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

مامان و امیر ناز

مادر

سلام نازم الان یه متنی دیدم از مرحوم حسین پناهی که دوست داشتم تقدیم کنم به مامان خوبم و همه مامان های فداکار سرزمینم. به بهشت نمی روم    اگر    مادرم انجا نباشد!                                                              ...
27 آذر 1390

مهمون عزیز

چهارشنبه عسل خاله سارینا همراه مامان و باباش اومد خونمون. امیرجونم کلی ذوق کرد و قربون صدقه اش رفت البته بماند که یه بارم گریه اشو در اورد. اما در کل خیلی باهاش بهتر شده بود. کلی هم باهاش عکس گرفت. موقع عکس گرفتن بابا رضا ادا در می اورد که سارینا بخنده اما در عوض امیرجون از خنده ریسه می رفت. سارینا جونم کلی با مزه شده چهار دست و پا می ره و همه چی رو می ذاره دهنش. کم سرما خورده بود که واسش سوپ درس کردم و عسلم خورد.کلاه و شال گردنی که مامانم بافته بود هم بهش دادم که کلی ماهترش کرد. اگه خواستین عکسای خوشگل خاله رو ببینین برین به وبلاگش که تو لینک دوستان به اسم عشق مامانی و بابایی گذاشتم.   ...
20 آذر 1390

شام غریبان

نازنینم غروب عاشوار بردمت مراسم اتیش زدن خیمه های امام حسین. چون خیلی شلوغ بود خاله فاطمه زحمت کشید و بردت جلو تا بتونی مراسم و ببینی. بماند که با سوالات سرش و بردی  دو نفر با لباس های قرمز اومدن و بچه هایی را با طناب اوردن بعدشم خیمه ها رو به یاد غروب عاشورا اتیش زدن. تو اول با دیدن اون ادمای شمشیر بدست ترسیدی اما وقتی خاله فاطمه توضیح داد که این نمایشه ارووم شدی. هی می گفتی کاش بیاد جلو تا گازش بگیرم. بعدشم اومدی بهم گفتی مامان من می خوام یزید بشم بعد تا صورت ناراضی منو دیدی گفتی نه می خوام نمایش رزید بشم اخه به یزید می گی رزید! تا به منم شمشیر بدن. بعدشم که رفتیم جای دیگه دوباره یزید دیدی به یه دختر کوچولو که اونجا بود گفتی من فردا ی...
20 آذر 1390

وقتی فکر می کردی نمی بینم و ...

وقتی فکر می کردی نمی بینم و.... وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست،دیدمت که اولین نقاشی را به در یخچال چسباندی و فورا دلم خواست نقاشی دیگری بکشم. وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست، دیدمت که به گربه ای گرسنه و ولگرد غذا دادی و فهمیدم باید با حیوانات مهربان باشم.  وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست، دیدمت که کیک مورد علاقه ام را پختی و فهمیدم که کارهای کوچک می توانند هدایای بزرگ در زندگی باشند.  وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست، صدای دعاهایت را شنیدم و فهمیدم خدایی قادر و توانا هست که می توانم همیشه با او حرف بزنم و به او اعتماد کنم.  وقتی فکر می کردی نمی بینم و حواسم نیست،دیدمت...
18 آذر 1390

هیئت عزادارن حضرت علی اصغر (ع)

اولین دسته عزاداری نازنینم دیروز واسه اولین بار به همراه بچه های مهدکودک تو دسته عزاداری شرکت کرد. عزیزجون تا فهمید امیرجون قراره بره دسته دو سه روز براش یه لباس مشکی بافت تا پسرم سردش نشه.(مامان مهربونم مرسی از اینکه اینهمه به فکر پسر نازمی) خیلی جالب بود کلی فرشته های کوچولو با سربند های مختلف  با یا حسین گفتناشون قلب ادمو می لرزوندن. خیلی سخت بود مواظبت از اینهمه کوچولو با اینکه گفتن تا میشه مادرها نیان اما من نمی تونستم تنها بفرستمت واسه همین همراهتون اومدم. با یه پارچه سبز شکل نوار سعی می کردن کاری کنن که از صف خارج نشین با اینکه مسیر خیلی کوتاه بود اما تو اخراش خسته شدی و چشمات خمار شده بود وقتی دیدم پاهاتو انگار می کشی اشک...
17 آذر 1390

ارشیو محرم

می خوام عکسای محرم سالهای قبل و بذارم اینم امیرجون در محرم 18 ماهگی اون سال ملیکا هم با ما بود اینم عکسش     ...
17 آذر 1390

نمایشگاه

نمایشگاه محرم از اول محرم تو مهد امیرنازم نمایشگاه محرم گذاشتن چند تا عکس از نمایشگاه می ذارم. انگار داستان عاشورا را برای بچه ها تعریف کردن امیرنازم تعریف می کرد که مامان ادم بدا با ادم خوبا جنگ کردن بعد هم می گفت لرنت بر رزید(یعنی لعنت بر یزید) فدات بشم با این تلفظت. یادش بخیر تو اولین محرم عمرت 6 ماهه بودی این عکسی که واسه مسابقه گذاشتم واسه محرم شش ماهگیته. الان واسه خودت مردی شدی فردا می خوای با مهدت بری عزاداری قربونت برم ایشالا خودش نگه دارتون باشه ...
17 آذر 1390

محرم امد

محرم امد تا هست جهان شور محرم باقیست     این جلوه ی جان در همه عالم باقیست از ناله ی نینوای یاران حسین               همواره به لب زمزمه غم باقیست  بازم ایام سوگواری اقا اومد. این روزارو واسه حال و هوای خاصی که شهر به خودش می گیره خیلی دوست دارم. یادش بخیر اولین محرم بعد تولد امیر جونم دقیقا شش ماهه بود. یادمه یه لباس به شکل ششماهه امام حسین تنش کردم و بردمش مسجد محدثین که مراسم شیرخوارگاه حسینی داشتند. فداش بشم که کل مراسم عین یه فرشته کوچولو خواب بود. یادمه وقتی بغلم بود با تمام وجود زخم دل حضرت رباب و درک می...
7 آذر 1390

ازدواج

سلام نازنینم دیروز پدرجون تعریف می کرد تو راه مهدکودک یه عکس پسر و دختر کوچولو با لباس عروسی سر در موسسه قوامین دیدی بعد با تعجب از پدرجون پرسیدی که پدرجون مگه بچه ها هم ازدواج می کنن؟ پدرجون گفت نه این یه عکسه گذاشتن که به عروس دامادها پول بدن که ازدواج کنن. بعد به شوخی ازت پرسید تو می خوای ازدواج کنی تو هم دستای کوچولوتو باز کردی و گفتی منکه پول ندارم! پدرجون گفت ایشالا اندازه من شدی ازدواج می کنی تو هم تند گفتی نه پدر جون شما پیرمرد شدی من اندازه مامانم شدم ازدواج می کنم. الهیییییییییییی من فدات بشم که اینقد زرنگی ایشالا یه داماد خوشتیپ می شی نازم.              &n...
7 آذر 1390